
داستان عاشقانه یک فنجان قهوه
در زد ولی کسی جوابش را نداد. در اتاق را به آرامی باز کرد. اتاق تاریکی بود. دیوار هایش رنگ خود را از دست داده بود. در اتاق تنها یک میز و یک پنجره وجود داشت. از پنجره به هوای سرد بیرون نگاه کرد. به دانه های ریز برف که در حال انباشته شدن بر روی زمین بود نگاه کرد. قطره ای اشک از چشمانش به پایین لغزید. به خودش فکر می کرد. به تنهایی هایش. به روزگار سختی که پشت سر گذاشته بود. به آینده ای که معلوم نبود چه می شد. آیا واقعا ارزش گریه کردن را داشت؟
♡بقیه در ادامه ی مطلب ♡
نويسنده :
FaTeMeH
برچسب ها:
عشقولیا ,
داستان ,
داستان عاشقانه ,
یک فنجان قهوه ,
داستان عاشقانه یک فنجان قهوه ,
سایت عاشقونه ,
تاريخ انتشار : یکشنبه 13 تير 1395 ساعت: 15:5
تعداد بازديد : 196