
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو ...
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید . همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود....
بقیه داستان در ادامه مطلب
سلام....خوش اومدی به سایت عشقولیا...
عشقولیا یه سایت خاص واسه آدمای خاص
اگه خوشت اومد عضو شو...
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !
نويسنده : FaTeMeH
| موضوع: متن , داستان کوتاه عاشقانه ,
برچسب ها: داستان , داستان عاشقانه , مجموعه داستان های عاشقانه , داستان عاشقونه , داستان های جدید عاشقونه , داستان جدید , داستان های زیبای عاشقونه , داستان قشنگ , داستان جالب , داستان های کوتاه , داستان های کوتاه و خواندنی , عشقولیا , سایت عاشقونه , بهترین سایت عاشقونه , داستان های احساسی و عاشقونه , داستان سری هفتم , داستان در مورد عشق پسر پیانویست , پسر پیانویست , داستان پسرک پیانویست ,
تاريخ انتشار : جمعه 21 خرداد 1395 ساعت: 20:0
تعداد بازديد : 263