
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
بقیه در ادامه مطلب
سلام....خوش اومدی به سایت عشقولیا...
عشقولیا یه سایت خاص واسه آدمای خاص
اگه خوشت اومد عضو شو...
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !
نويسنده : FaTeMeH
| موضوع: متن , داستان کوتاه عاشقانه ,
برچسب ها: داستان های خواندنی , داستان هایی که باید خواند , داستان , داستان عاشقانه , مجموعه داستان های عاشقانه , داستان عاشقونه , داستان های جدید عاشقونه , داستان جدید , داستان های زیبای عاشقونه , داستان قشنگ , داستان جالب , داستان های کوتاه , داستان های کوتاه و خواندنی , عشقولیا , سایت عاشقونه , بهترین سایت عاشقونه , داستان های بسیار جالب , داستان های احساسی و عاشقونه , داستان فداکاری عاشقانه , داستان عاشقانه سری پنجم ,
تاريخ انتشار : چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت: 20:0
تعداد بازديد : 280