
سلام عشقولیا خوبین من با یه داستان عاشقانه جدید اومدم پیشتون امیدوارم از این پستم هم خوشتون بیاد و دوستش داشته باشید دوستون دارم تا ابد 
وقتی شماره موبایل روی صفحه موبایلم درج شد، کمی تعجب کردم، چرا که پدرم پسرم می دانست من در این ساعت سر کار هستم و معمولا غروب به بعد تلفن می زد که به وقت آن کشور عصر باشد و هم او و عروسم از دانشگاه برگشته باشند و هم من از سر کار برگشته باشم. با این حال فکر کردم مانند بعضی وقتها که ناگهان احساس دلتنگی می کند، زنگ زده که به قولخودش چند کلمه صدایم را بشنود و قطع کند:
-سلام بر بهترین پسر دنیا… چطوری پیام جان؟
جواب پیام را در این طور مواقع حفظ بودم که ابتدا با صدای بلند قهقهه می زد و بعد هم خنداخند می گفت:«سلام بر بهترین پدر دنیا… صدای شما را که می شنوم خوبم…»
-خوب نیستم پدر حالم اصلا خوب نیست … ما بد جور گرفتار شدیم پدر… مژگان توی بازداشتگاهه.
سلام....خوش اومدی به سایت عشقولیا...
عشقولیا یه سایت خاص واسه آدمای خاص
اگه خوشت اومد عضو شو...
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !
نويسنده :
elahe
| موضوع:
متن ,
داستان کوتاه عاشقانه ,
برچسب ها:
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان عاشقانه ,
داستان عاشقانه جدید ,
داستان عاشقانه 95 ,
داستان عاشقانه فوق العاده ,
داستان عاشقانه و احساسی ,
داستان عاشقانه زمان غربت ,
داستان زمان غربت ,
داستان کوتاه عاشقانه ,
داستان کوتاه زمان غربت ,
داستان های عاشقانه ,
داستانه های عاشقانه و غمگین ,
عشقولیا ,
سایت عاشقانه عشقولیا ,
تاريخ انتشار : پنجشنبه 13 خرداد 1395 ساعت: 8:56
تعداد بازديد : 395
مرررسییییی