
سلام عشقولیا خوبین من با یه پست جدید که یه داستان به نام داستان غمگین و غیرت آموز رفاقت اومدم پیشتون امیدوارم از این پستم هم خوشتون بیاد دوستون دارم تا ابد 


دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟
ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
سلام....خوش اومدی به سایت عشقولیا...
عشقولیا یه سایت خاص واسه آدمای خاص
اگه خوشت اومد عضو شو...
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !
نويسنده :
elahe
| موضوع:
متن ,
داستان کوتاه عاشقانه ,
تاريخ انتشار : یکشنبه 26 ارديبهشت 1395 ساعت: 16:16
تعداد بازديد : 290
عالی بود
تشکر